پنجشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۶

چهارشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۶

کاغذ سفید

کلمات را روی کاغذ جاری می‌کنم.
بوی گس جوهر را استنشاق می‌کنم، باز هم می‌نویسم.
و تنها بوی جوهر را دوست دارم...

چهارشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۶

پنجشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۶

سه‌شنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۶

حسرت

اشتباهش در این بود که همیشه در کنارم بود
تا روزی که بین همه این چیز ها فراموشش کردم...

مقصد

تا قبل از آن گام آخر برای گام های هدر رفته ام افسوس نمی خوردم...

Distance

As far as you can touch, but can't understand

(از انگلیسی فقط اختصارش رو دوست دارم...)

سقوط

افتادم
به سنگینی افتادم
تا دمی چشمانم را بر هم نهم
ولی هنوز به زمین نخورده ام...

پنجشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۶

پایانی بر نوشتنم

دیگر چشمانم هم قدرت دیدن ناتوانی دستانم را ندارند...

اما افکارم مدام تلنبار می شوند، تلنبار میشوند

و سنگینی می کنند...

فریب

گفتم:

-دیگر نمی‌توانم

ولی اگر بخواهی یک بار دیگرهم می‌توانم بگویم

دوستت دارم

 

سرش را بلند کرد، پرتو شفق را، زلال تر از همیشه

در چشمانش می‌دیدم...

دوشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۶

زمان

می گفتند زمانی هست

«زمان» که در گذر عقربه هاست

ولی

دیگر حتی عقربه ها را هم نمی بینم...

اسیر

سنگینی سایه اش اینبار به فریادم کشید

-دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم

حتی زنجیرهایم را...

یکشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۶

بازتاب

مدتها بود که جلوی آیینه کهنه غبار آلود نرفته بودم

کم کم باور می کنم که در آنجا آیینه ای وجود ندارد...

شنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۶

پنجشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۶

دوشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۶

اندیشه ها

گاهی اوقات در درک کردن دیگران زیاده روی میکنم،

«هر کسی» را درک می کنم...

گمشده



در روشنائی سپيده دم او را ديدم که چيزی را در آغوش کشيده می دويد.
راهش را بريدم، نفس های بريده ام را بر سرش فرياد کشيدم :
آن را از من دزديده اي!
و آن گه بود که ديدم همه، چيزکی در آغوش شان، ميگريزند.
هرگز از او نپرسيدم که آن چه بود، او رفته بود...
تنها بعضی سپيده دم ها از خود می پرسم
اما به راستی آن چه بود؟...

جمعه، مهر ۲۷، ۱۳۸۶

ابدیت

...



"من" در نقطه آن لحظه ابدی شد
و رهايم کرد،
پايان را پشت سر گذاشتم
و جايی غوطه ورم که معنايی بر آن نيست...


یکشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۶

آسودگی



خنکی باران را از پشت شيشه مه گرفته استشمام می کنم،
ميتوانم تنها به خاطر بياورم، بدون آن که فکر کنم "چرا"
تنها به خاطر می آورم و فکر ميکنم "من آن را اينطور ميخواستم"...

رهایی

تنها چيزی که ميخواستم اين بود که فکر کنم مرا درک می کند
و اکنون تنها به سکوتی می نگرم که از لای انگشتانم بر زمين ميريزد...

شنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۶

...

پاسخ

.شعله شمع گويی از دهشت زوزه باد در تاريکی گم شد.
اينک تنها برق چشمانش پرده تاريکی را می شکافت.
زير لب زمزمه کردم…ميخواهی حقيقت را بدانی؟….فرياد کشيدم-ميخواهی حقيقت را بدانی؟
سکوت چشمانم را بست…

- نه.

ناروشن

با ترس اين که تمام اين خواب حقيقی باشد، روز ها و سال ها را از پشت اين شيشه مه گرفته می گذرانم…

فاصله


سعی کن به من فکر نکنی،
ممکن است فکرت عوض شود…

روان

آيا در کالبد من “جز منی” هست؟
شتابی برای دانستنش ندارم…

ارزش ها

عاشق بودن را بيش از خود عشق دوست دارم.

چون “جز اينی” به دست نياورده ام.
چون “جز اينی” به دست نخواهم آورد.

آزار حقيقت


بزرگ ترين عذابم واقع بينی است…

چشم های دلزده ام در آرزوی خوابند، خوابی که ديگر هيچ دروغی نميتواند فراهم کند.

يک آغاز

درک بی معنايی آخر منطق است.

زمان



و چون حس کردم که برای هميشه از من دور ميشود، پژواک صدايم در راهرو های تو خالی فرياد کشيد، اوست آن زنجير هايی که خود را با آنها در بند کرده ام…
فرياد کشيد…و باز هم فرياد کشيد…

تا پايان

عشق اش را برای هميشه ميخواهم،
پس او را از دست ميدهم، يکبار، برای هميشه…

هرگز

از “نابود شدن” نمی ترسم.
ترسم از “وجود نداشتن” است.

سکوت



هيچ فکری نداشتن بدترين ِافکار است…
تحملش را ندارم..

پرومته

هر روز پوسته های افکارم ترميم ميشوند، تا شب دوباره برای بيرون کشيدن جگرشان آنها را بشکافم.

خواست

کم کم فرا ميگيرم که در اشتياق سوختن را ترجيح دهم.

دست نیافتنی

آنچه را در او دوست داشتم چيزی بود که هرگز به دست نمی آوردم.
و اکنون که به دست آوردمش، هيچ چيز ندارم.

جمعه، تیر ۲۹، ۱۳۸۶

مشغولیت


داستانم را، حکايت رنگ باخته ام را در ميان بزکِ تنِد هزاران داستان گم ميکنم، به اين اميد که اين بار سحر که برخاستم، ديگر خودم را به جا نياورم...

پرده

اگر بتوانی چشم ها يت را خوب باز کنی، پسِ پرده متعلق به تو است.
ميتوانی هر آن چه خواستی را در آنجا بنشانی...

یک احساس

عشق من به او تنها به اندازه ی فاصله اش از من است.

دوشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۶

شعله


نگاهم را در شعله آتش گم ميکنم...
برگی از دفترم می سوزد.
مهم نيست چه بود، برگی ديگر را هم ميکنم...

شنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۶

نوشته

به فضای خالی می نگرم،
و کلماتم را در آن می ريزم : خوب ميدانم در جايی شناور هستم که اين تنها پاروی من است.

من

آن که مينويسد من نيستم،
آنچه می نويسد منم.

آگاهی


لحظه اي رسيد که فهميدم ميتوانم هرچه مي خواهم باشم، و از آن پس فقط شيطان هستم.

ابدیت


برای گرم کردن زندگی آتش روشن ميکنيم، ميسوزاند و خاموش می شود.
پس زندگی اين است؟ سوختن و خاموش شدن؟
اما مرا آتشی خواهند داد که هرگز خاموش نخواهد شد و سوختنی که هرگز خاکستر نخواهد شد.

چهارشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۶

نقطه ی سياه



ديشب بود، فهميدم که زاده شده ام.

در تاريکی ام نشستم و در آن هر آنچه را که ميتوانستم نياز داشته باشم ديدم.

در آن لحظه بود که فهميدم، و از آن لحظه بود که زاده شدم.