جمعه، تیر ۲۹، ۱۳۸۶

مشغولیت


داستانم را، حکايت رنگ باخته ام را در ميان بزکِ تنِد هزاران داستان گم ميکنم، به اين اميد که اين بار سحر که برخاستم، ديگر خودم را به جا نياورم...

۳ نظر:

human being گفت...

،همین که از آن اتاق به این یکی آمدم فهمیدم. من چقدر احمقم. مرا ببخش. فهمیدم چرا معرفی ات نیست.... تو پذیرفته ای استدلال مرا . تو پذیرفته ای که روح شیطانی نه جسم او . اصلا مگر شیطان جسم دارد؟0
آری دیگر اثری از آن نوشته نیست. تو خودت را یافتی.. وای چرا من دارم اینطور اشک می ریزم..... تو چقدر بزرگی تو چقدر عاشقی.... تو داری به من تعظیم می کنی به خاطر معشوقت. وای چقدر دوستت خواهد داشت. تو چقدر خوشبختی . تو پذیرفتی ... تو پذیرفتی و آیا دیگر می توانم بگویم مغروری.... ؟0
...

human being گفت...

چرا از اشک هایم می ترسم مگر نه اینکه در هماغوشی دو روح این اشک ها هستند که جاری می شوند؟0


----------------------------------

داستانم اما
در چشمانم پنهان شد. 0
در آن مردمک تهی.... 0
وهیچ گاه
دیگر نتوانستم دروغ بگویم.0

human being گفت...

هر وقت سری به باغت می زنم... گاهی یکی دو تا از قدیمی هایت را باز هم می خوانم... امروز شانسی روی این کلیک کردم... تاریخی را که اولین بار خواندمش دیدم... پارسال همین موقع ها بوده... و چون هیچ وقت نمی توانم دروغ بگویم... خواستم بگویم که دوست جوانم... تو در زنده کردن چیزی که 15-14 سال پیش کشته بودمش، نقش بزرگی داشتی... وقتی می خواندمت... او زنده تر و زنده تر می شد...کسی پس از سالها داشت به زبان او حرف می زد...
و آن نوشتن از زبان اژدهای غمگین درونم بود...

باشی همیشه...زنده... داستانگو...