یکشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۸

آخرین لحظه

هر چه نیمه شب در جریان منقطع ثانیه ها نزدیک تر می‌شود، ضربان افکارم تند تر می‌شود - تا در لحظه‌ای به ضربه ای نفسم را قطع کند - تا دیگر این‌جا نباشم – تا باور کنم، که دنیایی هست پست و فانی تا دنیایی دیگر بسازد والا و جاویدان…

 

.

چهارشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۸

ترک کرده

آخرین برگ پاییز ساقه اش را رها کرد و در هزارپیچی نادیدنی رقصان به استقبال سیاهی زمین رفت...
چطور رهایم کردی؟ آیا بازتاب پنهان تاریک ترین اندیشه هایم تو را ساخته اند؟
رزها در میان انگشتانم رنگ می بازند...چگونه نگاهم را در پس غبارِ سیاه خاکستر گم کردی؟...
آنچه را لمس نتوانم کرد از برای من نیست، همچو ابر های سرگردان گردباد اندیشه هایم، همچو سرمای شکننده‌ی انگشتان ظریفت، همچو آتش روان تماس لبهایت...

.