دوشنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۸۹

نیمه تمام

.شب بود.

.توفان بود.

  توفان پهلوهایش را بر شیروانی خانه ها می درید و دیوانه وار زوزه می کشید و غیر از آن در آسمان هیچ نبود جز جای خالی آرزوهای به تاراج رفته در سیاهی حاکم بر تخت بی کران افق…

  و باد همچنان در نعره خود گم می شد و هر آن چه را که می توانست به دندان از زمین بر می کند…

  و من، شعله لرزانی در آغوش پنهان کرده بودم و از نگاهش سرمست می شدم و بر خود می لرزیدم.

و مرگ مانند همیشه از بالای درختان با چشمان درشت‌اش بر من خیره شده بود…

هنوز هم در گلوی بی‌پایان راه بلعیده می‌شدم و هنوز هم از جایم حرکت نکرده بودم…

 

(نیمه تمام)

آخرین

رزهای سیاه را دیدم که در ابدیت بین من و فشردن ماشه در هوا منجمد شده اند…

 

.