دوشنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۸۹

نیمه تمام

.شب بود.

.توفان بود.

  توفان پهلوهایش را بر شیروانی خانه ها می درید و دیوانه وار زوزه می کشید و غیر از آن در آسمان هیچ نبود جز جای خالی آرزوهای به تاراج رفته در سیاهی حاکم بر تخت بی کران افق…

  و باد همچنان در نعره خود گم می شد و هر آن چه را که می توانست به دندان از زمین بر می کند…

  و من، شعله لرزانی در آغوش پنهان کرده بودم و از نگاهش سرمست می شدم و بر خود می لرزیدم.

و مرگ مانند همیشه از بالای درختان با چشمان درشت‌اش بر من خیره شده بود…

هنوز هم در گلوی بی‌پایان راه بلعیده می‌شدم و هنوز هم از جایم حرکت نکرده بودم…

 

(نیمه تمام)

۶ نظر:

human being گفت...

.

هزار و یک جفت چشم
یک دل
بی صدا
پنهان در خالی شب
خیس از خونبارش توفانی که خاموش نمی شود


هزار و یک جفت آینه
روبروی هم


پژواک بی پایان
تپش قلب شعله ای که
هنوز
هست...


.






چقدر زیبا نوشتی... نفس در سینه حبس است... تا این شعله ی نیمه تمام قد کشد... با قلمت...

درخت ابدی گفت...

باد را رها کن و شعله را بچسب تا تاریکی را روشن کند.

human being گفت...

مرگ
و گلوی بی پایان راه


این دو (یا هر دو یکی اند؟) نبودند بار پیش که اینجا بودم

پس تاری تنیده می شود اینجا... یا یک هزار تو در هم پیچ می خورد؟


باز هم سر می زنم ببینم تا "حرکت" چند پیچ و تاب باید خورد...


باشی

human being گفت...

این عکس
header
چه حس غریبی دارد... همه چیز ساکن است... ظاهرا... اما حرکت در آن موج می زند... تانگاهش می کنم انگار کسی دارد از مه بیرون می آید...

خیلی زیبا... و جاندار...




دوست خوبم دعوت شده ای به...

http://dearteachercrow.blogspot.com/2010/05/animals-both-friends-and-teachers.html

درخت ابدی گفت...

چرا آپ نمی کنی، دوست عزیز؟
منتظریم.

Woland گفت...

اجابت شد!