.شب بود.
.توفان بود.
توفان پهلوهایش را بر شیروانی خانه ها می درید و دیوانه وار زوزه می کشید و غیر از آن در آسمان هیچ نبود جز جای خالی آرزوهای به تاراج رفته در سیاهی حاکم بر تخت بی کران افق…
و باد همچنان در نعره خود گم می شد و هر آن چه را که می توانست به دندان از زمین بر می کند…
و من، شعله لرزانی در آغوش پنهان کرده بودم و از نگاهش سرمست می شدم و بر خود می لرزیدم.
و مرگ مانند همیشه از بالای درختان با چشمان درشتاش بر من خیره شده بود…
هنوز هم در گلوی بیپایان راه بلعیده میشدم و هنوز هم از جایم حرکت نکرده بودم…
(نیمه تمام)
۶ نظر:
.
هزار و یک جفت چشم
یک دل
بی صدا
پنهان در خالی شب
خیس از خونبارش توفانی که خاموش نمی شود
هزار و یک جفت آینه
روبروی هم
پژواک بی پایان
تپش قلب شعله ای که
هنوز
هست...
.
چقدر زیبا نوشتی... نفس در سینه حبس است... تا این شعله ی نیمه تمام قد کشد... با قلمت...
باد را رها کن و شعله را بچسب تا تاریکی را روشن کند.
مرگ
و گلوی بی پایان راه
این دو (یا هر دو یکی اند؟) نبودند بار پیش که اینجا بودم
پس تاری تنیده می شود اینجا... یا یک هزار تو در هم پیچ می خورد؟
باز هم سر می زنم ببینم تا "حرکت" چند پیچ و تاب باید خورد...
باشی
این عکس
header
چه حس غریبی دارد... همه چیز ساکن است... ظاهرا... اما حرکت در آن موج می زند... تانگاهش می کنم انگار کسی دارد از مه بیرون می آید...
خیلی زیبا... و جاندار...
دوست خوبم دعوت شده ای به...
http://dearteachercrow.blogspot.com/2010/05/animals-both-friends-and-teachers.html
چرا آپ نمی کنی، دوست عزیز؟
منتظریم.
اجابت شد!
ارسال یک نظر