دوشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۶

شعله


نگاهم را در شعله آتش گم ميکنم...
برگی از دفترم می سوزد.
مهم نيست چه بود، برگی ديگر را هم ميکنم...

۱ نظر:

human being گفت...

دل من سوخته.0
آتشی که زبانه می کشد
در چشمانم
از قلبم بر می آید.0
با هر دم و بازدم
این کوره گدازان تر می شود.0

از دلسوزی بدم می آید...0
از لبخند های بی ریشه بیزارم...0

پشت "مهم نیست" پنهان می شوم...0

در برگریزان فقط به ریشه هایم می اندیشم. 0

شاید 000 روزی 0000 جوانه
ای.....0