سه‌شنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۶

سقوط

افتادم
به سنگینی افتادم
تا دمی چشمانم را بر هم نهم
ولی هنوز به زمین نخورده ام...

۱ نظر:

human being گفت...

صدایی از دور دست می آمد
پنجره را دوباره گشودم
درهوا چیزی بود
مثل سنگینی قبل از باران
دستم را
برای آسمان دراز کردم.0
چیزی که بر دستم نشست
باران نبود
شاپرکی کوچک با بالهایی چروکیده...0

پیله اش؟
لحظه ای
به درازای تمامی رنگهای بالهایش
و به بلندای همه ی تلاشش
برای خشک کرد ن بالهایش...0
روی دستم بود


پر کشید و رفت.. به خودم گفتم اگر می افتاد چه؟... 0

یاد حضورش بر انگشتانم افتادم
یک حضور بی وزن. من چیزی را لمس نمی کردم .. چیزی آنجا نبود ..0
اگر هم سقوط می کرد...0
باز هم همانی می شد که هست.0
..
این فقط فرصتی بود برای من
تا بشنو م
موسیقی نرم و شیرین رنگین کمان بالهایش را...0
و ایمان بیاورم به پرواز .....0