سه‌شنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۶

حسرت

اشتباهش در این بود که همیشه در کنارم بود
تا روزی که بین همه این چیز ها فراموشش کردم...

۱ نظر:

human being گفت...

پس از سالها این اولین شبی بود که قطار پرسرعت شبانه از کنار آن تپه ی ساکت و آن خانه چوبی آرام وآن آدم های غرق در خواب و جیرجیرک های بی آواز و گوسفندان خواب آلودو گنجشک های سر دربال فرو برده، رد نمی شد.0
و درست در همان لحظه ی رد نشدن، گنجشک ها و گوسفندان و آدم ها از خواب پریدند . جیرجیرک ها شروع به آواز خواندن کردند. خانه لرزید. .. و تپه راه افتاد.0


چقدر زود عادت می کنیم
چقدر زود می میریم...0
حیف....0