پنجشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۶

فریب

گفتم:

-دیگر نمی‌توانم

ولی اگر بخواهی یک بار دیگرهم می‌توانم بگویم

دوستت دارم

 

سرش را بلند کرد، پرتو شفق را، زلال تر از همیشه

در چشمانش می‌دیدم...

۴ نظر:

human being گفت...

گاهی اوقات در درک کردن دیگران زیاده روی میکنم،

«هر کسی» را درک می کنم...

"فریب"

Beautiful koans. This one invited me to a vastness, i'm there now. When i'm back, i'll tell you what i've found.

human being گفت...

so now who's the REAL clown?...



Gosh! You are very intelligent. You are on the right track. Tell me who?

human being گفت...

من برگشتم. گم شده بودم . نه نمی توانم دروغ بگویم.گم کرده بودم خودم را در آن وسعت که گفتم . وسعت شعر "اندیشه ها" که اسمش را نیاوردم. و متصلش کردم به "فریب"0

چرا؟ تو جواب سوالی را که در پست آینده ات کرده ام بده تا برایت بگویم چرا. چیزی هم که مرا باز گرداند این بود:0

در آنسوی افق

از غلظت تاریکی نگاهمم را هم گم کرده ام

ولی همیشه نجوایی بوده، نجوایی از دوردست ها...0

human being گفت...

فریب...0
چشمها می گفتند
و گوش ها ساکت بودند....0
دستانش اما
همان قصه ی همیشگی را برایم000
نمی گفتند...0