دوشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۶

زمان

می گفتند زمانی هست

«زمان» که در گذر عقربه هاست

ولی

دیگر حتی عقربه ها را هم نمی بینم...

۳ نظر:

human being گفت...

لحظه ی من
تا ابدیت جاریست

لحظه ی من
در دستان سرد عقربه ها
جان خواهد سپرد... 0

ساعت من
...قلب من است

که تیک تاکش
عبور شیرین قرن های لحظه ام را
برایم می شمارد

human being گفت...

خوب من سلام.0
پسر خوب من چرا چهار تا کامنت اخیر را سانسور کردی؟! . دلت به حال اون ناشناسی که بعد از خواندن شعرهای تو حیرت زده شده بود و بعد هم با خواندن نظرهای من، از واقع گرایی خودش فرارکرده بود و رفته بود تا خودش
را توی باران گم کند، سوخت؟ این که خیلی خوبه. کاش همه اینطور صادق بودیم. می رفتیم تا شسته شویم...0

یا اینکه اون تعبیر اولیه من درسته؟ دیدم که همه را گذاشتی فکر کردم، می خواهی بشنوی. می خواهی پنجره ای را باز کنی.0

گفته بودم بعضی ها از پل فرار می کنند!!!0
همیشه به شاگردهام بعد از یکی دو جلسه که از کلاس که می گذره می گم ، الان درست وقتیه که شما ها دارین تو دلتون به من فحش می دین. ومن ازاین بابت خیلی خوشحالم! چون می فهمم یه چیزی داره توی شما تغییر می کنه. اون الگوهایی که بهشون خو گرفته بودین دارند میشکنن و این، احساس امنیت شما را به هم می زنه. و این یعنی اینکه آد م می ترسه و عصبانی میشه و بعد فحش و دشنام میده.0
من اون تغییر را می بینم. و خوشحال می شم.0
خوب من. تو پیله ات را پاره کردی و خودت هم این کار را کردی خودت به سزاغ من آمدی. دیگه نمی تونی به اون تو برگردی!!دو نقطه دی...0
من هم تو را نمی خواهم بیرون بکشم. اگه پروانه ها را زودتر از پیله شون بیرون بکشیم کمکی بهشون نکرده ایم،؛ نابودشان کرده ایم. دیگر هیچوقت نمی توانند پرواز کنند با آن بالهایی که درست شکل نگرفته اندو باز نشده اند.0

من فقط اینجام تا برای اون شاپرک کوچولوی خودم قصه بگم. قصه اینکه این بیرون خیلی عجیب غریبه و وحشت زا. اما تمام شادی هایی که او ن توی پیله اش خوابش را می دیده، درست همین بیرونه . فقط برای این اینجام که نمی تونم بی تفاوت از کنار شاپرک هایی که می خواهند بال بگشایند بگذرم. چون خودم هم شاپرک کوچولویی بوده ام زمانی و می دانم گرماو تاریکی توی پیله، گاهی اوقات باعث میشه......نورو خنکای بیرون را بدترین چیز های دنیا بدانیم.0

باشی همیشه....زیباو پر غرور
همچون اکنون...0

human being گفت...

خوشحالم که" گفت و گو" هایمان شد گفتگو"0

همان جا نوشتم که آغاز کردی . نه در این معبد زیبا... در آن مزرعه ی شلوغ خودم!!...0