در روشنائی سپيده دم او را ديدم که چيزی را در آغوش کشيده می دويد.
راهش را بريدم، نفس های بريده ام را بر سرش فرياد کشيدم :
آن را از من دزديده اي!
و آن گه بود که ديدم همه، چيزکی در آغوش شان، ميگريزند.
هرگز از او نپرسيدم که آن چه بود، او رفته بود...
تنها بعضی سپيده دم ها از خود می پرسم
اما به راستی آن چه بود؟...
۱ نظر:
و ترس شان
چنان بزرگ می نمود
که از دلهاشان
بیرون بود....0
می گریختند...0
با ترسهایشان در آغوش...0
نتوانسته بودند
روح اورا
بی ترس و با عشق
در آغوش بگیرند...0
او روح شیطان بود...0
مهیب و...0
عظیم و...0
......
عاشق....0
ارسال یک نظر