پنجشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۶

غرور

غروری که از همه چیز امتناع می کند
غروری که خاکستر ترس است...

۳ نظر:

human being گفت...

بالاخره اینجا هستم . دوباره.0
دوسه روز است که ننوشته ام. اما انگار دو سه هفته ست. اینجا چقدر خوب است .شده آن آلاچیق قشنگی که آدم میتونه بره توش و به دور از هیاهوی زندگی به زندگی نگاه کنه.یه روز به همین زودی ها درمورد این آلاچیقم خواهم نوشت. هرچند می دانم که باغبان این باغ از این مزاحم فضول زیاد خوشش نمی آید که میآد و هی به گل هاش ور می ره...0
از چند تا کار گنده فقط یکیش مونده و من به خودم اجازه ی یک استراحت درآلاچیق را دادم. با اجازه ی باغبان.0

human being گفت...

همه ی کتابهای روانشناسی را این باغبان عزیز خلاصه کرده توی دوتا جمله ی باشکوه... 0
و مگر نه اینکه او روح شیطان است وچه کسی از او بهتر می داند که نپذیرفتن ها ازچه سرچشمه می گیرد؟ وبزرگترین مغرور استاد عزیزم شیطان بود که نپذیرفت چون ترسیده بود. عاشق ها همیشه اولش می ترسند... می ترسنداز رقیب.0
زمان است که آنها را شجاع می کند اگر دررابطه با معشوق دچار روزمرگی نشوند.. 0
و وقتی انگیزه ها را بدانیم دیگر نمی توانیم متنفر باشیم. نه؟ دیگر دوست خواهیم داشت.0
نمی دانم نوشته های مرا می خواند یا نه. نمی داند که چقدر این شعرش به من نزدیک است . و من چقدر پرحرف و او چقدرموجز.0
سر فرو می آورم در برابر هنری که مرا بلند می کند

human being گفت...

وقتی تنهاشدم
و خاکستر نشین آتش خود
ققنوس وار.....0


خاک را گفتم
در بر بگیرد مرا
و ابر را گفتم: بر من ببار
تا شاید زاده شوم دگر بار....0
نه از دل آتش
که این بار
.. از دل خاک