یکشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۶

آگاهی

تنها یک چیز می دانم
برای فهمیدنش
همه چیز را فراموش کرده ام...

۳ نظر:

human being گفت...

wow! so beautiful.. so enlightening... this one is full of light ... what an experience....how fortunate i am to be here....

-------------------


i'm not
in this world
anymore...
it's
in
me....

human being گفت...

به آلاچیقم می آیم و بعد در باغ پرسه می زنم...به گلهای این باغبان ور می روم و گاه آنقدر از زیبایی شان سر ذوق می آیم که حلقه گلی درست می کنم ومی گذارم روی نیمکت آلاچیق. بار دیگر که می آیم می بینم باغبان آنرا به دیوار زیبای آلاچیق آویخته.. و آنجا در میان پیچاپیچ شاخه هاو نور آفتاب که از میان آنها سرک می کشد، من از احساس خوبی پر می شوم: باغبان حلقه گل مرا دوست داشته.. فهمیده چقدر گلهایش را دوست دارم...چقدراینجا را دوست دارم.0
با من حرفی نمی زند ... جز چند بار که سرزنشم کرده... اما این آویزان کردن حلقه گل ها را من به نشانه ی این می گیرم که او هم دوست دارد من بیام باغش را تماشا کنم...0
اما امروز دلم خیلی گرفته.... خیلی ... حلقه گلی که برایش اینجا روی نیمکت گذاشته بودم نیست... یادم نمی آید چطور آن را درست کرده بودم.... هیچگاه یادم نمی آید! چنان درآن لحظه که حلقه گل هارا درست می کنم سرمست زیبایی گلهاو آرامش آلاچیق هستم که نمی دانم چه درست می کنم... فقط بعد که به دیوار آلاچیق آویزان می شوند... آنها را می شناسم...0
لعنت به من! نکند باگلهایش چیزی درست کرده بودم که روح سبزش را آزرده....
لعنت به من...لعنت

human being گفت...

http://i4.tinypic.com/5xp8xm1.jpg