یکشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۶

۲ نظر:

ناشناس گفت...

دوست ندیده ی من، مرا ببخش که با این کلمه ها، زیبایی و تنهایی وبلاگت را بهم می ریزم. اولش ساده خوندمت. بعدش دوباره خوندم بعد دوباره و دوباره. بعدش میخکوب شدم. دوباره خوندم. تو با جملات آتشینت تکانم دادی. مثل زلزله بود. زیر ورو شدم. تو چقدر زیبا هستی. مهم نیست کی هستی یا کجایی. هر چه هستی، زلال و آتشینی. بعد از خوندن تو، کامنت ها را خوندم و کاش نخونده بودم. کاشکی اصلا من دیوونه ی خودپسند و پر مدعا اینجا نیامده بودم. حالا مجبورم دیوانگیم را که سالها بود پشت نقاب معقولیت پنهان کرده بودم بیرون بریزم و بروم زیر باران تا ابد بدوم.

human being گفت...

مگر چه دیده بود
این غریبه ی آشنا...0
که بودگی هایش را
گذاشت و گریخت؟...0

مگر آنچه که دید
جز انتشار ارتعاش
لحظه ی نیستی دو "بود" ،0
چیز دیگری هم بود؟...0