خنکی باران را از پشت شيشه مه گرفته استشمام می کنم، ميتوانم تنها به خاطر بياورم، بدون آن که فکر کنم "چرا" تنها به خاطر می آورم و فکر ميکنم "من آن را اينطور ميخواستم"...
حسابی باریده ای...0 درازنای دلتنگی ات را عمودوار بر دامانت ریخته ای...0 و اکنون یله و رها با چشمانی روشن تر از نور در پهنه ی زندگی گسترانده می شوی...0 و هجمه ی دلتنگی ها در تو ...مسخ می شود
۲ نظر:
bonita fotografia.un saludo
حسابی باریده ای...0
درازنای دلتنگی ات را
عمودوار
بر دامانت
ریخته ای...0
و اکنون
یله و رها
با چشمانی
روشن تر از نور
در پهنه ی زندگی
گسترانده می شوی...0
و
هجمه ی دلتنگی ها
در تو
...مسخ می شود
ارسال یک نظر