یکشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۶

آسودگی



خنکی باران را از پشت شيشه مه گرفته استشمام می کنم،
ميتوانم تنها به خاطر بياورم، بدون آن که فکر کنم "چرا"
تنها به خاطر می آورم و فکر ميکنم "من آن را اينطور ميخواستم"...

۲ نظر:

damian گفت...

bonita fotografia.un saludo

human being گفت...

حسابی باریده ای...0
درازنای دلتنگی ات را
عمودوار
بر دامانت
ریخته ای...0
و اکنون
یله و رها
با چشمانی
روشن تر از نور
در پهنه ی زندگی
گسترانده می شوی...0
و
هجمه ی دلتنگی ها
در تو
...مسخ می شود