در روشنائی سپيده دم او را ديدم که چيزی را در آغوش کشيده می دويد. راهش را بريدم، نفس های بريده ام را بر سرش فرياد کشيدم : آن را از من دزديده اي! و آن گه بود که ديدم همه، چيزکی در آغوش شان، ميگريزند. هرگز از او نپرسيدم که آن چه بود، او رفته بود... تنها بعضی سپيده دم ها از خود می پرسم اما به راستی آن چه بود؟...
خنکی باران را از پشت شيشه مه گرفته استشمام می کنم، ميتوانم تنها به خاطر بياورم، بدون آن که فکر کنم "چرا" تنها به خاطر می آورم و فکر ميکنم "من آن را اينطور ميخواستم"...
.شعله شمع گويی از دهشت زوزه باد در تاريکی گم شد. اينک تنها برق چشمانش پرده تاريکی را می شکافت. زير لب زمزمه کردم…ميخواهی حقيقت را بدانی؟….فرياد کشيدم-ميخواهی حقيقت را بدانی؟ سکوت چشمانم را بست…
و چون حس کردم که برای هميشه از من دور ميشود، پژواک صدايم در راهرو های تو خالی فرياد کشيد، اوست آن زنجير هايی که خود را با آنها در بند کرده ام… فرياد کشيد…و باز هم فرياد کشيد…