سهشنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۷
شنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۷
سوگند
در پس پردهی باران باز هم با نوک انگشتانش آن افکار دربندشده بر کاغذ را به آرامی لمس کرد...
تنها یک اندیشه در وجودش موج میزد:
او هم دوستم دارد، آیا زیباتر از این هم ممکن است؟
نامهای که ۶۶ سال نگاهش را از آرزوی باز شدن پس زده بود را در جیب گذاشت تا به آهستگی آنجا را ترک کند...
.
آغوش سکوت
ادامه کت بارانی سیاه در قطراتی بر کف زمین میخزد تا خود را به تخت برساند
از پس سیاهی پلک ها، صدای خاطراتی بیپژواک از چنگ خواب بر کف اتاق میریزد...
.
خواب
گم گشته در هیجانی نامعلوم، به زخمم در قفس میپیچم،
و خاطره یک آرزوی دوردست را میجویم در نقشی گنگ
بر دیواری که بر هر پلک در انتظار فرو ریختن است....
.
چهارشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۷
یکشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۷
جمعه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۷
چهارشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۷
کاسه خالي
بي صدا ميآيند، بيصدا ميروند
پوزخند ميزنند، روي ميگردانند، ترحم ميکنند...
اما هنوز هم هيچ کس را ياراي شکستن غرورم
به اولين سکه سياه را نيست...
.
شنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۷
دوشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۷
انتظار
ابر های تیره در هوس باران نگاه سنگینشان را بر من دوخته اند.
رزهای سیاه سرگشته از باد را در دست میفشارم
در آشفتگی جریان جمعیت او را به خاطر نمیآورم...
نقش چهرهاش هر بار از پس چشمانم میگریزد
و هر بار شگفتزده از افسون زیبایی که چنین بیمحابا نزدم میآید،
در لبخندی، در شکن ترهای مو
و یا در عمق چشمانش او را باز میشناسم...
ابر های تیره در هوس باران نگاه سنگینشان را بر من دوخته اند
و گل های رز، مست از عشق باد، از لای انگشتانم به آغوش دریا میگریزند...
.
پنجشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۷
Sleepwalker by Nightwish
Feel the ocean where passion lies
Silently the senses
Abandon all defenses
A place between
sleep and awake
End of innocence,
unending masquerade
That’s where I’ll wait for you...
Hold me near you
So close
I sear you
Seeing, believing
Dreaming, deceiving
Sleepwalker seducing me
I dare to enter your ecstasy
Lay yourself now down to sleep
In my dreams you’re mine to keep...
یکشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۷
نفس هایی به رنگ آزادی
پایان زمان در انجماد آهسته هر ثانیه نزدیک میشود...
و آنچه را از دست میدهم
پژواک بیدارشدن است
غرقه در سکوت خوابی که آغازی نداشت...
.
جمعه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۷
فروافتاده
زنجیر ها بر فروافتاده میخزند
و پردههای سیاه زیر غبار سالها محو میشوند...
اما از پس سنگینی نقاب
چشمانم هنوز آزادند...
.
جمعه، تیر ۲۸، ۱۳۸۷
اعدام
زندانبان نگاهی به تمسخر انداخت:
-آزادی!
در یک دم گویی تمام کابوسها و شکنجهها از بدنم جدا شد...
با ناباوری چند قدم به سوی در تلو-تلو خوردم
خانه، مادرم، نامزدم...
چه آسان در یک دم هر آنچه بر من گذشته بود را فراموش کردم
سرم را بالا گرفتم تا هنگام رفتن نگاه خصمانهای بر همهشان بیندازم...
پنجشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۷
سهشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۷
طوفان
نور خواب عجیبی را از چشمانم دزدید
روی گرمای شنهای اقیانوس بیکرانگی افق را میشکافتیم
سرم را روی زانوهایت فراموش کرده بودم و بالاتر از مرغان دریا در رایحه موج ها غوطه میخوردم
قابل وصف نبود آرامشی را که با هر موج دستت روی موهایم با لبخندی درآمیخته میشد...
-چرا اینطور دوستم داری؟...
نگاهت با پچپچهای به من رسید آنگاه که دریافتم جوابی ندارم
کلمات را در دوردستها رها کرده بودم تا شناور بر تخته پارهای خود را به این خوشبختی برسانم...
طوفان میخروشید و کرانههای اقیانوس را پاره پاره میکرد...
.
پلکهای سنگین سپیدهدم
بادها پارههای نامههایت را از پنجره قطار به یغما میبرند
تنها پارههای عشقم...
اهمیتی ندارد
دیگر هیچ کدام به نام من نوشته نیستند....
.
جمعه، تیر ۱۴، ۱۳۸۷
داستانی که هرگز تمام نشد
...
خشم باد آرزویی دوردست را در صفیرش برای همیشه پنهان کرد
طوفان فریاد میکشید و خورشید را در توده های شن میبلعید...
زمین سعی در بلعیدن هر قدمم را داشت و رد پایی در افکار پریشان شن ها سنگینی تفنگ را در مشتم میفشرد....
شبحی در موج های دوردست تپه ها عشق گم شده اش را میجست...
...
پنجشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۷
گم کرده
میسوزانم
خاطراتم را
و تمام شعرهایی را
که در آتش تو نوشتم
تا گرم کنم
عمق چشمانم را
با درخشش غریب شعله ها
تنها به باد نمیآورم
چرا شعله ور کردم
تمام این برگ های سپید را...
.
شنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۷
یکشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۷
دوردست ها
و من، خسته از وهم، بدنم را رها میکنم... تمامی نفرتم با قطار دور میشود چنان که گویی برای رفتنش بود که مرا باز میداشت.
خفگی ضربه های متوالی از پس درختان به گوش میرسد:
ضربه
ضربه
و ضربهای دیگر...
درخشش دانه های عرق در اولین پرتوهای ارغوانی سپیده دم به خستگی سقوط میکند...
ضربه
ضربه
و ضربه...
هر بیل خاک سنگینتر از قبلی است. بر خود نهیب میزنم، باید قبل از غروب با آنچه تنها ازآن خود میدانم همه چیز را در قطار ترک کنم...
صفیر ناگهانی تمسخر کلاغ ها بیل را به سختی بر خاک میکوبد...
سرم را بلند میکنم، انعکاس وحشت زدهٔ پروازشان در آرزوی چشم هایم گم میشود...
ضربه
ضربه
و ضربه...
خستگی زانوهایم را به خاک ارزانی میدارم و امیدم را به سیاهی ِ تهی ِ زیر دستهایم...
اما این بار به نجوایی دور دست از جا کنده میشوم...کمی به شرق...و دوباره قدمی به غرب...جاییست نه چندان دور، آن قدر نزدیک که امید پنهان زیر خاک را بیرون کشم...
پس توقف میکنم و اولین ضربه را بر پیکر این خاک کهن فرو میآورم:
ضربه
ضربه
و ضربه...
هر ذره از توانم با یک کپه خاک بر زمین میپاشد...اما باوری به نیرویای ناشناخته همچنان در وجودم پچپچه میکند... به دستش میآورم و همه چیز را رها میکنم...
این بار مطمئنم که با آرزوی گم شدهام بیش از مشتی خاک فاصله ندارم.
پس خشمم را بر زمین میکوبم:
ضربه
ضربه
و ضربهای دیگر...
سنگینی نگاه کلاغها بر من؛ فریاد زنان به سنگی دورشان میکند و گویی به تمسخر انعکاس رفتنشان را برای تنهاییام فریاد میکنند...
صدایی گنگ در دوری کلاغها به پوچی آسمان سرک میکشد:
ضربه
ضربه
و ضربه...
زوزهٔ دوردست نا امیدی با لرزهای به خاطرم آمد...ژرف تر میکاوم، آن بوی آشنا برای اولین بار شامهام را تحریک میکند...
شوقی که در کاویدن است مرا در دخمهای که کندهام اسیر کرده...
در خاموشی مهتاب بیل دیگر بی مصرف است، با خون دستهایم میکاوم...
ضربه
ضربه
و ضربهای دیگر...
این صدای آشنا با خود خاطرهای را از دوردستها میآورد،نجوایی کم رنگ تر از آن که واقعی باشد...
سرم را بلند میکنم، فریاد دستهای کلاغ از فراز چالهای در آن تپه دوردست در آسمان گم میشود...
به سنگینی ِ لبخندی اندوه نگاهم را میدزدم تا همه چیز را در راحتی صندلی قطار فراموش کنم...
دوشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۷
دوازده ضربه
مشعل در دستم میسوزد تا مرا به آتش کشد-
نه آن آتشی که خاکسترم کند،
میخواهم این شهر را به آتش کشم....
.
جمعه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۷
دوشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۷
لحظهٔ گمشده
به سنگینی سرم را از زمین واژگونه کندم... فشار سیاهی روی آرنجهایم افتاد... در حالی که تعادل پاهایم را به امواج تاریکی سپرده بودم سنگینی زمین را زیر هر قدم حس میکردم...
صدای گلوله را در خون فراموش میکردم...
نگاهم مبهوت، از تنها پنجره اتاق سقوط میکرد...
سرم را از بالش عرق کرده کندم. وحشتی لجام گسیخته در وجودم چراغ را روشن کرد.
به مرد روی پله ها شلیک کردم....
دوشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۷
شکسته های سکوت
در آغوش کشیدمش
و گریستم.
فریاد دردِ واقعی بودن لذت این احساسات در هقهقههای گریختهام پچپچه میشد...
یکشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۷
دوشنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۷
جمعه، فروردین ۰۹، ۱۳۸۷
پنجشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۷
پنجشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۶
جمعه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۶
دوشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۶
چهارشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۶
جمعه، دی ۲۱، ۱۳۸۶
آسمان تهی
راهی به سوی انتها
سنگین از تهی بودن آسمان
جایی که انعکاس هر قدمت زمزمه می کند
«بر خطا بوده ای»
و باد ها، شبح شیطان را
در دوردست ها پچپچه می کنند...
جایی می روم که تنها راه
رد پای من است...