شنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۷

سوگند

در پس پرده‌ی باران باز هم با نوک انگشتانش آن افکار دربندشده بر کاغذ را به آرامی لمس کرد...

تنها یک اندیشه در وجودش موج می‌زد:

او هم دوستم دارد، آیا زیباتر از این هم ممکن است؟

 

‏‫نامه‌ای که ۶۶ سال نگاهش را از آرزوی باز شدن پس زده بود را در جیب گذاشت تا به آهستگی آن‌جا را ترک کند...

 

.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

انگار خیلی وقته نیامده ام!
نوشته ات رخنه کرد
عالی بود
... حرفی نیست
همین!