در پس پردهی باران باز هم با نوک انگشتانش آن افکار دربندشده بر کاغذ را به آرامی لمس کرد...
تنها یک اندیشه در وجودش موج میزد:
او هم دوستم دارد، آیا زیباتر از این هم ممکن است؟
نامهای که ۶۶ سال نگاهش را از آرزوی باز شدن پس زده بود را در جیب گذاشت تا به آهستگی آنجا را ترک کند...
.
۱ نظر:
انگار خیلی وقته نیامده ام!
نوشته ات رخنه کرد
عالی بود
... حرفی نیست
همین!
ارسال یک نظر