زندانبان نگاهی به تمسخر انداخت:
-آزادی!
در یک دم گویی تمام کابوسها و شکنجهها از بدنم جدا شد...
با ناباوری چند قدم به سوی در تلو-تلو خوردم
خانه، مادرم، نامزدم...
چه آسان در یک دم هر آنچه بر من گذشته بود را فراموش کردم
سرم را بالا گرفتم تا هنگام رفتن نگاه خصمانهای بر همهشان بیندازم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر