نور خواب عجیبی را از چشمانم دزدید
روی گرمای شنهای اقیانوس بیکرانگی افق را میشکافتیم
سرم را روی زانوهایت فراموش کرده بودم و بالاتر از مرغان دریا در رایحه موج ها غوطه میخوردم
قابل وصف نبود آرامشی را که با هر موج دستت روی موهایم با لبخندی درآمیخته میشد...
-چرا اینطور دوستم داری؟...
نگاهت با پچپچهای به من رسید آنگاه که دریافتم جوابی ندارم
کلمات را در دوردستها رها کرده بودم تا شناور بر تخته پارهای خود را به این خوشبختی برسانم...
طوفان میخروشید و کرانههای اقیانوس را پاره پاره میکرد...
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر