دوشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۷

لحظهٔ گمشده

۱
بی حال روی زمین افتاده بودم، محویِ نور از دوردست ها سوسو می‌زد...
به سنگینی سرم را از زمین واژگونه کندم... فشار سیاهی روی آرنج‌هایم افتاد... در حالی که تعادل پاهایم را به امواج تاریکی سپرده بودم سنگینی زمین را زیر هر قدم حس می‌کردم...


۱
بی حال روی زمین افتاده بودم، محویِ نور در پس تاریکی دوردست ها گم می‌شد...


۱
بی حال روی زمین افتاده بودم، محویِ نور را از پشت پلک هایم به فراموشی می‌سپردم تا سبکی را در گم کردن سرمای زمین حس کنم...



۲
باقی مانده قوایم پوسیدگی در را درهم شکست. سد دست هایم جلوی هجوم نور را نمی‌گرفت...



۲
در مرا در انتهای پله ها پیدا کرد تا در عوض سیل نور هر آن‌چه از قوایم مانده بود را برای خرد شدنش بستاند...



۳
چشم هایم را باز کردم. وحشتم از نزدیکی ضربه‌ای دور دست گریخت... پله های تو خالی مرا به آغوش تاریکی باز پرتاب کردند...
صدای گلوله را در خون فراموش می‌کردم...


۳
بیدار شدم تا اتاق را از بیگانگی‌ام وحشت زده کنم. این بار هم بیداری بعد از همان کابوس در اتاقی متفاوت عرقی سرد را بر بدنم نشانده بود...
نگاهم مبهوت، از تنها پنجره اتاق سقوط می‌کرد...

۳
به ناله خرد شدن در چشمانم را باز کردم...سایه‌های ماه در غلظت هوا غوطه می‌خوردند...
سرم را از بالش عرق کرده کندم. وحشتی لجام گسیخته در وجودم چراغ را روشن کرد.

به مرد روی پله ها شلیک کردم....


***

۳ نظر:

human being گفت...

BREATHTAKING......0
---
dissociative images... separating us from a hackneyed world... forcing us to experience it in a new way... a conversion... a door is broken... a birth... we shoot... a self-assertion... at who? ourselves... we are born into a new world .. and all this
happens in a lost
moment... lost?...in this new world, words have got new senses?...lost........0

همه ی این حرفهای بالا را می شود گذاشت به حساب "کفی که شتر به لب می آورد"...و فقط گفت قشنگ بود ... یا اصلا چیزی نگفت... اما کلاغ ها نمی توانند چیزی نگویند...

ناشناس گفت...

مرسی حبیب عزیز
این مطلبت را من یک هفته پیش خوانده بودم
دوباره خواندم
و باز لذت بردم

human being گفت...

به مرد روی پله ها شلیک کردم....

زمین زیر پایم به راه افتاد... خیابان کنارم بود... خورشید از لابلای جمعیت دستانم را نوازش کرد...