جمعه، تیر ۱۴، ۱۳۸۷

داستانی که هرگز تمام نشد

...

خشم باد آرزویی دوردست را در صفیرش برای همیشه پنهان کرد

طوفان فریاد می‌کشید و خورشید را در توده های شن می‌بلعید...

زمین سعی در بلعیدن هر قدمم را داشت و رد پایی در افکار پریشان شن ها سنگینی تفنگ را در مشتم می‌فشرد....

شبحی در موج های دوردست تپه ها عشق گم شده اش را می‌جست...

...

۱ نظر:

human being گفت...

تصاویر خیلی قوی و تاثیر گذارند...

موج های دور دست تپه ها...feminine
تفنگ سنگین... masculine

no union... the barrenness of a dry desert

فکر که می کنم از خودم می پرسم داستانی هست که تمام شود؟ حتی وقتی می رسیم، فصل دیگر داستان آغاز می شود...