جمعه، آبان ۰۱، ۱۳۸۸
یکشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۸
آخرین لحظه
هر چه نیمه شب در جریان منقطع ثانیه ها نزدیک تر میشود، ضربان افکارم تند تر میشود - تا در لحظهای به ضربه ای نفسم را قطع کند - تا دیگر اینجا نباشم – تا باور کنم، که دنیایی هست پست و فانی تا دنیایی دیگر بسازد والا و جاویدان…
.
چهارشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۸
ترک کرده
چطور رهایم کردی؟ آیا بازتاب پنهان تاریک ترین اندیشه هایم تو را ساخته اند؟
رزها در میان انگشتانم رنگ می بازند...چگونه نگاهم را در پس غبارِ سیاه خاکستر گم کردی؟...
آنچه را لمس نتوانم کرد از برای من نیست، همچو ابر های سرگردان گردباد اندیشه هایم، همچو سرمای شکنندهی انگشتان ظریفت، همچو آتش روان تماس لبهایت...
.
سهشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۸
چهارشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۸
دستور
فشار؛ رعشهی دستها را بر دسته سلاح خاموش می کند.
لکههای قرمز پوتینها را پوشانده… چشمها را بسته…
در دوردستیِ پشت پلک ها دستورها به فریاد او را می جویند…
زانوها دیگر توان ندارند…
.
چهارشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۸
ظلمت
تاریکی محض.
عبوس است و پارو میکشد.
در سکوت پیش میرویم- زیر سوسوی فانوس، بستههای سنگین را به زحمت در آب میاندازم- آوای محوی از دوردست به گوش میرسد- باز هم نگاهی به او میاندازم- چشمهایش را نمیبینم- عبوس است و در سکوت پارو میکشد…
.
سهشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۸
آن جهان دگر
زیر غبار غلیظ ظهر عقربهها باز هم جلوتر از چیزی بودند که میخواستم.
خواست محوی در درون باز هم به غریبی به برخواستن وادارم کرد، چشمها را بستم، سوار بر قدمهایی نامتعادل بر فراز سرمای زمین، دستها را بروی هرآنچه در اطراف مییافتم میکشیدم، آخرین چیزی که قبل از سقوط به خاطر دارم جسمی بود با موهایی زبر – مانند موهای بز.
از ارتفاع زیادی در آب افتادم، ضربه چشمهایم را باز کرد، در بالا سبز-آبی بود و در پایین سیاهی مکنده بیپایان…
.