"من" در نقطه آن لحظه ابدی شد... و رهايم کرد...
فشار؛ رعشهی دستها را بر دسته سلاح خاموش می کند.
لکههای قرمز پوتینها را پوشانده… چشمها را بسته…
در دوردستیِ پشت پلک ها دستورها به فریاد او را می جویند…
زانوها دیگر توان ندارند…
.
ارسال یک نظر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر