سه‌شنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۸

آن جهان دگر

زیر غبار غلیظ ظهر عقربه‌ها باز هم جلوتر از چیزی بودند که می‌خواستم.

خواست محوی در درون باز هم به غریبی به برخواستن وادارم کرد، چشم‌ها را بستم، سوار بر قدم‌هایی نامتعادل بر فراز سرمای زمین،‌ دست‌ها را بروی هرآنچه در اطراف می‌یافتم می‌کشیدم، آخرین چیزی که قبل از سقوط به خاطر دارم جسمی بود با موهایی زبر – مانند موهای بز.

از ارتفاع زیادی در آب افتادم، ضربه چشم‌هایم را باز کرد، در بالا سبز-آبی بود و در پایین سیاهی مکنده بی‌پایان…

 

 

.

۱ نظر:

human being گفت...

بی تقلا شدم... گذاشتم پاهایم در سیاهی ریشه بدوانند... و دستانم به سوی سبز-آبی بی انتها، پرواز کنند...
اندک اندک همه ی گستره ی پیدا و ناپیدا را در بر می گرفتم... سقوط در من بود و صعود هم... گام هایم از جنس هیچ بود و موهایم به لطافت نوازش عشق...