جمعه، تیر ۲۹، ۱۳۸۶

مشغولیت


داستانم را، حکايت رنگ باخته ام را در ميان بزکِ تنِد هزاران داستان گم ميکنم، به اين اميد که اين بار سحر که برخاستم، ديگر خودم را به جا نياورم...

پرده

اگر بتوانی چشم ها يت را خوب باز کنی، پسِ پرده متعلق به تو است.
ميتوانی هر آن چه خواستی را در آنجا بنشانی...

یک احساس

عشق من به او تنها به اندازه ی فاصله اش از من است.

دوشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۶

شعله


نگاهم را در شعله آتش گم ميکنم...
برگی از دفترم می سوزد.
مهم نيست چه بود، برگی ديگر را هم ميکنم...

شنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۶

نوشته

به فضای خالی می نگرم،
و کلماتم را در آن می ريزم : خوب ميدانم در جايی شناور هستم که اين تنها پاروی من است.

من

آن که مينويسد من نيستم،
آنچه می نويسد منم.

آگاهی


لحظه اي رسيد که فهميدم ميتوانم هرچه مي خواهم باشم، و از آن پس فقط شيطان هستم.

ابدیت


برای گرم کردن زندگی آتش روشن ميکنيم، ميسوزاند و خاموش می شود.
پس زندگی اين است؟ سوختن و خاموش شدن؟
اما مرا آتشی خواهند داد که هرگز خاموش نخواهد شد و سوختنی که هرگز خاکستر نخواهد شد.

چهارشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۶

نقطه ی سياه



ديشب بود، فهميدم که زاده شده ام.

در تاريکی ام نشستم و در آن هر آنچه را که ميتوانستم نياز داشته باشم ديدم.

در آن لحظه بود که فهميدم، و از آن لحظه بود که زاده شدم.