سهشنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۷
شنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۷
سوگند
در پس پردهی باران باز هم با نوک انگشتانش آن افکار دربندشده بر کاغذ را به آرامی لمس کرد...
تنها یک اندیشه در وجودش موج میزد:
او هم دوستم دارد، آیا زیباتر از این هم ممکن است؟
نامهای که ۶۶ سال نگاهش را از آرزوی باز شدن پس زده بود را در جیب گذاشت تا به آهستگی آنجا را ترک کند...
.
آغوش سکوت
ادامه کت بارانی سیاه در قطراتی بر کف زمین میخزد تا خود را به تخت برساند
از پس سیاهی پلک ها، صدای خاطراتی بیپژواک از چنگ خواب بر کف اتاق میریزد...
.
خواب
گم گشته در هیجانی نامعلوم، به زخمم در قفس میپیچم،
و خاطره یک آرزوی دوردست را میجویم در نقشی گنگ
بر دیواری که بر هر پلک در انتظار فرو ریختن است....
.
اشتراک در:
پستها (Atom)