تاریکی محض.
عبوس است و پارو میکشد.
در سکوت پیش میرویم- زیر سوسوی فانوس، بستههای سنگین را به زحمت در آب میاندازم- آوای محوی از دوردست به گوش میرسد- باز هم نگاهی به او میاندازم- چشمهایش را نمیبینم- عبوس است و در سکوت پارو میکشد…
.
تاریکی محض.
عبوس است و پارو میکشد.
در سکوت پیش میرویم- زیر سوسوی فانوس، بستههای سنگین را به زحمت در آب میاندازم- آوای محوی از دوردست به گوش میرسد- باز هم نگاهی به او میاندازم- چشمهایش را نمیبینم- عبوس است و در سکوت پارو میکشد…
.
زیر غبار غلیظ ظهر عقربهها باز هم جلوتر از چیزی بودند که میخواستم.
خواست محوی در درون باز هم به غریبی به برخواستن وادارم کرد، چشمها را بستم، سوار بر قدمهایی نامتعادل بر فراز سرمای زمین، دستها را بروی هرآنچه در اطراف مییافتم میکشیدم، آخرین چیزی که قبل از سقوط به خاطر دارم جسمی بود با موهایی زبر – مانند موهای بز.
از ارتفاع زیادی در آب افتادم، ضربه چشمهایم را باز کرد، در بالا سبز-آبی بود و در پایین سیاهی مکنده بیپایان…
.