۱
بی حال روی زمین افتاده بودم، محویِ نور از دوردست ها سوسو میزد...به سنگینی سرم را از زمین واژگونه کندم... فشار سیاهی روی آرنجهایم افتاد... در حالی که تعادل پاهایم را به امواج تاریکی سپرده بودم سنگینی زمین را زیر هر قدم حس میکردم...
۱
بی حال روی زمین افتاده بودم، محویِ نور در پس تاریکی دوردست ها گم میشد...۱
بی حال روی زمین افتاده بودم، محویِ نور را از پشت پلک هایم به فراموشی میسپردم تا سبکی را در گم کردن سرمای زمین حس کنم...۲
باقی مانده قوایم پوسیدگی در را درهم شکست. سد دست هایم جلوی هجوم نور را نمیگرفت...۲
در مرا در انتهای پله ها پیدا کرد تا در عوض سیل نور هر آنچه از قوایم مانده بود را برای خرد شدنش بستاند...۳
چشم هایم را باز کردم. وحشتم از نزدیکی ضربهای دور دست گریخت... پله های تو خالی مرا به آغوش تاریکی باز پرتاب کردند...صدای گلوله را در خون فراموش میکردم...
۳
بیدار شدم تا اتاق را از بیگانگیام وحشت زده کنم. این بار هم بیداری بعد از همان کابوس در اتاقی متفاوت عرقی سرد را بر بدنم نشانده بود...نگاهم مبهوت، از تنها پنجره اتاق سقوط میکرد...
۳
به ناله خرد شدن در چشمانم را باز کردم...سایههای ماه در غلظت هوا غوطه میخوردند...سرم را از بالش عرق کرده کندم. وحشتی لجام گسیخته در وجودم چراغ را روشن کرد.
به مرد روی پله ها شلیک کردم....
***