اینک که در آغوشمی
اینک، زمان معنایش را بر تو می بازد
اینک که در آغوشمی
اینک، گندم زارهای پهناور چشمانت
در برابرم به حریق کشیده می شوند
اینک، که در آغوشم
خفیف ترین لرزههایت پنهان کردهات را بر من بازگو می کنند...
اینک که در آغوشمی
و جزما هرگز هیچ نبوده و هیچ نخواهد بود
اینک،
بنگر - بر آن که همه تو را می جوید
بنگر - بر آن که همه آرزوی داشتن توست
بنگر،
به دنیایی که به رویای داشتنات
بار دگر دروازههای هزاران سالهاش را میگشاید...
اینک، زمان معنایش را بر تو می بازد
اینک که در آغوشمی
اینک، گندم زارهای پهناور چشمانت
در برابرم به حریق کشیده می شوند
اینک، که در آغوشم
خفیف ترین لرزههایت پنهان کردهات را بر من بازگو می کنند...
اینک که در آغوشمی
و جزما هرگز هیچ نبوده و هیچ نخواهد بود
اینک،
بنگر - بر آن که همه تو را می جوید
بنگر - بر آن که همه آرزوی داشتن توست
بنگر،
به دنیایی که به رویای داشتنات
بار دگر دروازههای هزاران سالهاش را میگشاید...
۱ نظر:
یاد شعرهای هوشنگ ایرانی می افتم، یکی از معدود شاعران معاصری که شعرهایی اهریمنی و گرم دارد.
ارسال یک نظر