.شب بود.
.توفان بود.
توفان پهلوهایش را بر شیروانی خانه ها می درید و دیوانه وار زوزه می کشید و غیر از آن در آسمان هیچ نبود جز جای خالی آرزوهای به تاراج رفته در سیاهی حاکم بر تخت بی کران افق…
و باد همچنان در نعره خود گم می شد و هر آن چه را که می توانست به دندان از زمین بر می کند…
و من، شعله لرزانی در آغوش پنهان کرده بودم و از نگاهش سرمست می شدم و بر خود می لرزیدم.
و مرگ مانند همیشه از بالای درختان با چشمان درشتاش بر من خیره شده بود…
هنوز هم در گلوی بیپایان راه بلعیده میشدم و هنوز هم از جایم حرکت نکرده بودم…
(نیمه تمام)