آخرین برگ پاییز ساقه اش را رها کرد و در هزارپیچی نادیدنی رقصان به استقبال سیاهی زمین رفت...
چطور رهایم کردی؟ آیا بازتاب پنهان تاریک ترین اندیشه هایم تو را ساخته اند؟
رزها در میان انگشتانم رنگ می بازند...چگونه نگاهم را در پس غبارِ سیاه خاکستر گم کردی؟...
آنچه را لمس نتوانم کرد از برای من نیست، همچو ابر های سرگردان گردباد اندیشه هایم، همچو سرمای شکنندهی انگشتان ظریفت، همچو آتش روان تماس لبهایت...
.
چطور رهایم کردی؟ آیا بازتاب پنهان تاریک ترین اندیشه هایم تو را ساخته اند؟
رزها در میان انگشتانم رنگ می بازند...چگونه نگاهم را در پس غبارِ سیاه خاکستر گم کردی؟...
آنچه را لمس نتوانم کرد از برای من نیست، همچو ابر های سرگردان گردباد اندیشه هایم، همچو سرمای شکنندهی انگشتان ظریفت، همچو آتش روان تماس لبهایت...
.
۲ نظر:
.
.
.
let your fingers
touch her
through
the cold stone
let your fingers
melt down
the distance
let your fingers
take
her
out
of
the dead stone
she is imprisoned
in
let love be with you
always
.
.
.
whatever i've written here on your blog is inspired by your amazing thoughts and words... which surely stem from your beautiful soul
happy you like them
and
thanks for your sweet words on my blog
peace and love to you my dear young friend
and yes... we are old friends for sure
:)
ارسال یک نظر