چهارشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۸

ترک کرده

آخرین برگ پاییز ساقه اش را رها کرد و در هزارپیچی نادیدنی رقصان به استقبال سیاهی زمین رفت...
چطور رهایم کردی؟ آیا بازتاب پنهان تاریک ترین اندیشه هایم تو را ساخته اند؟
رزها در میان انگشتانم رنگ می بازند...چگونه نگاهم را در پس غبارِ سیاه خاکستر گم کردی؟...
آنچه را لمس نتوانم کرد از برای من نیست، همچو ابر های سرگردان گردباد اندیشه هایم، همچو سرمای شکننده‌ی انگشتان ظریفت، همچو آتش روان تماس لبهایت...

.

۲ نظر:

human being گفت...

.
.
.
let your fingers
touch her
through
the cold stone

let your fingers
melt down
the distance

let your fingers
take
her
out
of
the dead stone
she is imprisoned
in

let love be with you
always
.
.
.

human being گفت...

whatever i've written here on your blog is inspired by your amazing thoughts and words... which surely stem from your beautiful soul

happy you like them
and
thanks for your sweet words on my blog


peace and love to you my dear young friend

and yes... we are old friends for sure
:)