همچو بیگانهای در آغوش گرفتمش...
.
ابر های تیره در هوس باران نگاه سنگینشان را بر من دوخته اند.
رزهای سیاه سرگشته از باد را در دست میفشارم
در آشفتگی جریان جمعیت او را به خاطر نمیآورم...
نقش چهرهاش هر بار از پس چشمانم میگریزد
و هر بار شگفتزده از افسون زیبایی که چنین بیمحابا نزدم میآید،
در لبخندی، در شکن ترهای مو
و یا در عمق چشمانش او را باز میشناسم...
ابر های تیره در هوس باران نگاه سنگینشان را بر من دوخته اند
و گل های رز، مست از عشق باد، از لای انگشتانم به آغوش دریا میگریزند...
.
پایان زمان در انجماد آهسته هر ثانیه نزدیک میشود...
و آنچه را از دست میدهم
پژواک بیدارشدن است
غرقه در سکوت خوابی که آغازی نداشت...
.