شنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۷
یکشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۷
دوردست ها
غرقه در نفسهای بریده خود را بر ایستگاه میافکنم، صدای سوت قطار در آغوش غروب گم میشود...
و من، خسته از وهم، بدنم را رها میکنم... تمامی نفرتم با قطار دور میشود چنان که گویی برای رفتنش بود که مرا باز میداشت.
خفگی ضربه های متوالی از پس درختان به گوش میرسد:
ضربه
ضربه
و ضربهای دیگر...
درخشش دانه های عرق در اولین پرتوهای ارغوانی سپیده دم به خستگی سقوط میکند...
ضربه
ضربه
و ضربه...
هر بیل خاک سنگینتر از قبلی است. بر خود نهیب میزنم، باید قبل از غروب با آنچه تنها ازآن خود میدانم همه چیز را در قطار ترک کنم...
صفیر ناگهانی تمسخر کلاغ ها بیل را به سختی بر خاک میکوبد...
سرم را بلند میکنم، انعکاس وحشت زدهٔ پروازشان در آرزوی چشم هایم گم میشود...
ضربه
ضربه
و ضربه...
خستگی زانوهایم را به خاک ارزانی میدارم و امیدم را به سیاهی ِ تهی ِ زیر دستهایم...
اما این بار به نجوایی دور دست از جا کنده میشوم...کمی به شرق...و دوباره قدمی به غرب...جاییست نه چندان دور، آن قدر نزدیک که امید پنهان زیر خاک را بیرون کشم...
پس توقف میکنم و اولین ضربه را بر پیکر این خاک کهن فرو میآورم:
ضربه
ضربه
و ضربه...
هر ذره از توانم با یک کپه خاک بر زمین میپاشد...اما باوری به نیرویای ناشناخته همچنان در وجودم پچپچه میکند... به دستش میآورم و همه چیز را رها میکنم...
این بار مطمئنم که با آرزوی گم شدهام بیش از مشتی خاک فاصله ندارم.
پس خشمم را بر زمین میکوبم:
ضربه
ضربه
و ضربهای دیگر...
سنگینی نگاه کلاغها بر من؛ فریاد زنان به سنگی دورشان میکند و گویی به تمسخر انعکاس رفتنشان را برای تنهاییام فریاد میکنند...
صدایی گنگ در دوری کلاغها به پوچی آسمان سرک میکشد:
ضربه
ضربه
و ضربه...
زوزهٔ دوردست نا امیدی با لرزهای به خاطرم آمد...ژرف تر میکاوم، آن بوی آشنا برای اولین بار شامهام را تحریک میکند...
شوقی که در کاویدن است مرا در دخمهای که کندهام اسیر کرده...
در خاموشی مهتاب بیل دیگر بی مصرف است، با خون دستهایم میکاوم...
ضربه
ضربه
و ضربهای دیگر...
این صدای آشنا با خود خاطرهای را از دوردستها میآورد،نجوایی کم رنگ تر از آن که واقعی باشد...
سرم را بلند میکنم، فریاد دستهای کلاغ از فراز چالهای در آن تپه دوردست در آسمان گم میشود...
به سنگینی ِ لبخندی اندوه نگاهم را میدزدم تا همه چیز را در راحتی صندلی قطار فراموش کنم...
و من، خسته از وهم، بدنم را رها میکنم... تمامی نفرتم با قطار دور میشود چنان که گویی برای رفتنش بود که مرا باز میداشت.
خفگی ضربه های متوالی از پس درختان به گوش میرسد:
ضربه
ضربه
و ضربهای دیگر...
درخشش دانه های عرق در اولین پرتوهای ارغوانی سپیده دم به خستگی سقوط میکند...
ضربه
ضربه
و ضربه...
هر بیل خاک سنگینتر از قبلی است. بر خود نهیب میزنم، باید قبل از غروب با آنچه تنها ازآن خود میدانم همه چیز را در قطار ترک کنم...
صفیر ناگهانی تمسخر کلاغ ها بیل را به سختی بر خاک میکوبد...
سرم را بلند میکنم، انعکاس وحشت زدهٔ پروازشان در آرزوی چشم هایم گم میشود...
ضربه
ضربه
و ضربه...
خستگی زانوهایم را به خاک ارزانی میدارم و امیدم را به سیاهی ِ تهی ِ زیر دستهایم...
اما این بار به نجوایی دور دست از جا کنده میشوم...کمی به شرق...و دوباره قدمی به غرب...جاییست نه چندان دور، آن قدر نزدیک که امید پنهان زیر خاک را بیرون کشم...
پس توقف میکنم و اولین ضربه را بر پیکر این خاک کهن فرو میآورم:
ضربه
ضربه
و ضربه...
هر ذره از توانم با یک کپه خاک بر زمین میپاشد...اما باوری به نیرویای ناشناخته همچنان در وجودم پچپچه میکند... به دستش میآورم و همه چیز را رها میکنم...
این بار مطمئنم که با آرزوی گم شدهام بیش از مشتی خاک فاصله ندارم.
پس خشمم را بر زمین میکوبم:
ضربه
ضربه
و ضربهای دیگر...
سنگینی نگاه کلاغها بر من؛ فریاد زنان به سنگی دورشان میکند و گویی به تمسخر انعکاس رفتنشان را برای تنهاییام فریاد میکنند...
صدایی گنگ در دوری کلاغها به پوچی آسمان سرک میکشد:
ضربه
ضربه
و ضربه...
زوزهٔ دوردست نا امیدی با لرزهای به خاطرم آمد...ژرف تر میکاوم، آن بوی آشنا برای اولین بار شامهام را تحریک میکند...
شوقی که در کاویدن است مرا در دخمهای که کندهام اسیر کرده...
در خاموشی مهتاب بیل دیگر بی مصرف است، با خون دستهایم میکاوم...
ضربه
ضربه
و ضربهای دیگر...
این صدای آشنا با خود خاطرهای را از دوردستها میآورد،نجوایی کم رنگ تر از آن که واقعی باشد...
سرم را بلند میکنم، فریاد دستهای کلاغ از فراز چالهای در آن تپه دوردست در آسمان گم میشود...
به سنگینی ِ لبخندی اندوه نگاهم را میدزدم تا همه چیز را در راحتی صندلی قطار فراموش کنم...
***
اشتراک در:
پستها (Atom)