زنجیر ها بر فروافتاده میخزند
و پردههای سیاه زیر غبار سالها محو میشوند...
اما از پس سنگینی نقاب
چشمانم هنوز آزادند...
.
زنجیر ها بر فروافتاده میخزند
و پردههای سیاه زیر غبار سالها محو میشوند...
اما از پس سنگینی نقاب
چشمانم هنوز آزادند...
.
نور خواب عجیبی را از چشمانم دزدید
روی گرمای شنهای اقیانوس بیکرانگی افق را میشکافتیم
سرم را روی زانوهایت فراموش کرده بودم و بالاتر از مرغان دریا در رایحه موج ها غوطه میخوردم
قابل وصف نبود آرامشی را که با هر موج دستت روی موهایم با لبخندی درآمیخته میشد...
-چرا اینطور دوستم داری؟...
نگاهت با پچپچهای به من رسید آنگاه که دریافتم جوابی ندارم
کلمات را در دوردستها رها کرده بودم تا شناور بر تخته پارهای خود را به این خوشبختی برسانم...
طوفان میخروشید و کرانههای اقیانوس را پاره پاره میکرد...
.
بادها پارههای نامههایت را از پنجره قطار به یغما میبرند
تنها پارههای عشقم...
اهمیتی ندارد
دیگر هیچ کدام به نام من نوشته نیستند....
.
...
خشم باد آرزویی دوردست را در صفیرش برای همیشه پنهان کرد
طوفان فریاد میکشید و خورشید را در توده های شن میبلعید...
زمین سعی در بلعیدن هر قدمم را داشت و رد پایی در افکار پریشان شن ها سنگینی تفنگ را در مشتم میفشرد....
شبحی در موج های دوردست تپه ها عشق گم شده اش را میجست...
...
میسوزانم
خاطراتم را
و تمام شعرهایی را
که در آتش تو نوشتم
تا گرم کنم
عمق چشمانم را
با درخشش غریب شعله ها
تنها به باد نمیآورم
چرا شعله ور کردم
تمام این برگ های سپید را...
.