روح ِ شيطان
"من" در نقطه آن لحظه ابدی شد... و رهايم کرد...
چهارشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۹
یکشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۹
سهشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۹
آن رویای بی پایان...
کشتیها را می دیدم که در طوفان شنها میخروشیدند و در آسمان سیاه رنگ به کام خورشید بلعیده میشدند...
در برابرم برجی بود ریشه در زمین دوانده و سر در آسمان گم کرده، و گویی به نجوایی خاموش با خود زمزمه میکرد و برخود میغرید...
ابرهای سیاه دسته دسته به دورش می چرخیدند و بی آنکه یارای نزدیک شدن داشته باشند تهدید میکردند و به ارعابِ ساعقه هایشان میخروشیدند...
و در برابرم دروازه عظیمی بر من خیره شده بود و از نگاهانم برخود میلرزید و به نجوا مرا به خود فرا میخواند. اما آن کلید کهنه در دستانم با هر قدم سنگین تر می شد و بار کلمات نهفته در معنیاش بزرگ و بزرگتر...
نگاه ها همه بر من منجمد، رعشه دست ها فراموش شده در هوا، کمرهای خمیده پشته فریادهایشان را در خود پنهان کرده بود. زمین از ارغوانی به آبی سردی رنگ عوض کرد - بر آسمان نگریستم، کماکان سیاهِ ژرفِ بیانتها...
و در همان آن خراش سرخی بر بازویم نام تو را برایم زنده کرد - کرانه های آسمان به تدریج به قرمزی گـُر می گرفتند و نام تو بر بازویم خراشیده میشد - قطرهای خون از انگشتانم بر زمین چکید و پژواکاش تارعنکبوتهای خیالات را از ذهنم به طوفانی با خود شست...
در پس پلکهایم خورشیدی دیگر در آسمانی پریده رنگ بیصدا می درخشید - چشمها را باز کردم، دوبال بزرگِ سیاه را حس کردم که بر پشتم لباسم را دریدند و به سنگینی آویخته شدند...
در دوردستها نعرهای سقف قرمزفام آسمان را میلرزاند و با انگشتان بلنداش همه مرا میجست...
.
و اینک
اینک، زمان معنایش را بر تو می بازد
اینک که در آغوشمی
اینک، گندم زارهای پهناور چشمانت
در برابرم به حریق کشیده می شوند
اینک، که در آغوشم
خفیف ترین لرزههایت پنهان کردهات را بر من بازگو می کنند...
اینک که در آغوشمی
و جزما هرگز هیچ نبوده و هیچ نخواهد بود
اینک،
بنگر - بر آن که همه تو را می جوید
بنگر - بر آن که همه آرزوی داشتن توست
بنگر،
به دنیایی که به رویای داشتنات
بار دگر دروازههای هزاران سالهاش را میگشاید...
سوگند
و تا ابد در همانجا پنهان خواهد بود
روز
هرگز نخواهد آمد
و این شب در امواج ابدیت غرق خواهد شد
سوگند من
همیشه پا برجا خواهد ماند
گفته بودم
فـردا ترکات خواهم کرد...
.
دوشنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۸۹
نیمه تمام
.شب بود.
.توفان بود.
توفان پهلوهایش را بر شیروانی خانه ها می درید و دیوانه وار زوزه می کشید و غیر از آن در آسمان هیچ نبود جز جای خالی آرزوهای به تاراج رفته در سیاهی حاکم بر تخت بی کران افق…
و باد همچنان در نعره خود گم می شد و هر آن چه را که می توانست به دندان از زمین بر می کند…
و من، شعله لرزانی در آغوش پنهان کرده بودم و از نگاهش سرمست می شدم و بر خود می لرزیدم.
و مرگ مانند همیشه از بالای درختان با چشمان درشتاش بر من خیره شده بود…
هنوز هم در گلوی بیپایان راه بلعیده میشدم و هنوز هم از جایم حرکت نکرده بودم…
(نیمه تمام)
یکشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۸
آخرین
میتوانم خشمگین باشم
چنان توانا شدم که زنجیر عشقم را
به فریادی گسستم
و به غضب کوفتم
هر آنچه را که
هنوز تا به خاکستر
نسوزانده بودم...
.
جمعه، آبان ۰۱، ۱۳۸۸
یکشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۸
آخرین لحظه
هر چه نیمه شب در جریان منقطع ثانیه ها نزدیک تر میشود، ضربان افکارم تند تر میشود - تا در لحظهای به ضربه ای نفسم را قطع کند - تا دیگر اینجا نباشم – تا باور کنم، که دنیایی هست پست و فانی تا دنیایی دیگر بسازد والا و جاویدان…
.
چهارشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۸
ترک کرده
چطور رهایم کردی؟ آیا بازتاب پنهان تاریک ترین اندیشه هایم تو را ساخته اند؟
رزها در میان انگشتانم رنگ می بازند...چگونه نگاهم را در پس غبارِ سیاه خاکستر گم کردی؟...
آنچه را لمس نتوانم کرد از برای من نیست، همچو ابر های سرگردان گردباد اندیشه هایم، همچو سرمای شکنندهی انگشتان ظریفت، همچو آتش روان تماس لبهایت...
.
سهشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۸
چهارشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۸
دستور
فشار؛ رعشهی دستها را بر دسته سلاح خاموش می کند.
لکههای قرمز پوتینها را پوشانده… چشمها را بسته…
در دوردستیِ پشت پلک ها دستورها به فریاد او را می جویند…
زانوها دیگر توان ندارند…
.
چهارشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۸
ظلمت
تاریکی محض.
عبوس است و پارو میکشد.
در سکوت پیش میرویم- زیر سوسوی فانوس، بستههای سنگین را به زحمت در آب میاندازم- آوای محوی از دوردست به گوش میرسد- باز هم نگاهی به او میاندازم- چشمهایش را نمیبینم- عبوس است و در سکوت پارو میکشد…
.
سهشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۸
آن جهان دگر
زیر غبار غلیظ ظهر عقربهها باز هم جلوتر از چیزی بودند که میخواستم.
خواست محوی در درون باز هم به غریبی به برخواستن وادارم کرد، چشمها را بستم، سوار بر قدمهایی نامتعادل بر فراز سرمای زمین، دستها را بروی هرآنچه در اطراف مییافتم میکشیدم، آخرین چیزی که قبل از سقوط به خاطر دارم جسمی بود با موهایی زبر – مانند موهای بز.
از ارتفاع زیادی در آب افتادم، ضربه چشمهایم را باز کرد، در بالا سبز-آبی بود و در پایین سیاهی مکنده بیپایان…
.
یکشنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۷
سهشنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۷
شنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۷
سوگند
در پس پردهی باران باز هم با نوک انگشتانش آن افکار دربندشده بر کاغذ را به آرامی لمس کرد...
تنها یک اندیشه در وجودش موج میزد:
او هم دوستم دارد، آیا زیباتر از این هم ممکن است؟
نامهای که ۶۶ سال نگاهش را از آرزوی باز شدن پس زده بود را در جیب گذاشت تا به آهستگی آنجا را ترک کند...
.
آغوش سکوت
ادامه کت بارانی سیاه در قطراتی بر کف زمین میخزد تا خود را به تخت برساند
از پس سیاهی پلک ها، صدای خاطراتی بیپژواک از چنگ خواب بر کف اتاق میریزد...
.